درسهایی زندگی:
۱. با دیگران محکم دست بده.
۲. به چشمهای آدمها نگاه کن.
۳. زیر دوش آواز بخون.
۴. سیستم پخش موزیک مجهزی داشته باش.
۵. اگه وسط یه دعوا گیر افتادی، ضربهی اول رو خودت بزن و محکم هم بزن!
۶. راز نگهدار باش.
درسهایی زندگی:
۱. با دیگران محکم دست بده.
۲. به چشمهای آدمها نگاه کن.
۳. زیر دوش آواز بخون.
۴. سیستم پخش موزیک مجهزی داشته باش.
۵. اگه وسط یه دعوا گیر افتادی، ضربهی اول رو خودت بزن و محکم هم بزن!
۶. راز نگهدار باش.
زندگی ست دیگر...
همیشه که همه رنگهایش جور نیست ،
همه سازهایش کوک نیست ،
باید یاد گرفت با هر سازش رقصید ،
حتی با ناکوک ترین ناکوکش،
اصلا رنگ و رقص و ساز و کوکش را فراموش کن،
حواست باشد به این روزهایی که دیگر برنمی گردد،
به فرصت هایی که مثل باد می آیند و می روند و همیشگی نیستند ،
به این سالها که به سرعت برق گذشتند،
به جوانی که رفت،
میانسالی که می رود،
حواست باشد به کوتاهی زندگی،
به پاییزی که رفت ،
زمستانی که دارد تمام می شود کم کم،
ریز ریز،
آرام آرام،
نم نمک...
زندگی به همین آسانی می گذرد.
ابرهای آسمان زندگی گاهی می بارد گاهی هم صاف است،
بدون ابر بدون بارندگی.
هر جور که باشی می گذرد،
روزها را دریاب...
______________________________________
مهمترین درسی که از زندگی آموخت این بود که هیچکس شبیه حرفهایش نیست!
______________________________________
💎خانم معلمی تعریف میکرد :
در مدرسه ابتدایی بودم ؛ مدتی بود تعدادی از بچهها را برای یک سرود آماده میکردم .
به نیّت اینکه آخر سال مراسمی گرفته شود برایشان ..
پدر و مادرشان هم برای مراسم دعوت شده بودند و بچّهها در مقابل معلّمان و اولیاء سرود را اجرا خواهند کرد ..
چندین بار تمرین کردیم و سرود رو کامل یاد گرفتند .
روز مراسم بچهها را آوردم و مرتبشان کردم ..
باهم در مقابل اولیاء و معلّمان شروع به خواندن سرود کردند ...
ناگهان دختری از جمع جدا شد و بجای خواندن سرود شروع کرد به حرکت انجام دادن جلوی جمع .
دست و پا تکان میداد و خودش رو عقب جلو میکرد و حرکات عجیبی انجام میداد ..
بچهها هم سرود را میخواندن و ریز میخندیدند ، کمی مانده بود بخاطر خندهشان هرچه رشته کرده بودم پنبه شود .!
سرم از غصه سنگین شده بود و نمیتونستم جلوی چشم مردم یک تنبیه حسابیش هم بکنم ...
خب چرا این بچّه این کار رو میکنه ؟! چرا شرم نمیکنه از رفتارش؟! این که قبلش بچّه ی زرنگ و عاقلی بود !!
نمونه ای خوب و تو دل بروی بچّهها بود !!
رفتم روبرویش ، بهش اشاراتی کردم ، هیچی نمیفهمید ...
به قدری عصبانیام کرده بود که آب دهانم را نمیتوانستم قورت دهم .
خونسردی خود را حفظ کردم ، آرام رفتم سراغش و دستش را گرفتم ، انگار جیوه بود خودش را از دستم رها کرد و رفت آن طرفتر و دوباره شروع کرد .!
فضا پر از خنده حاضران شده بود ، همه سیر خندیدند ...
نگاهی گرداندنم ؛ مدیر را دیدم .. رنگش عوض شده بود ، از عصبانیت و شرم عرقهایش سرازیر بود .
از صندلیش بلند شد و آمد کنارم ، سرش را نزدیک کرد و گفت : فقط این مراسم تمام شود ، ببین با این بچه چکار کنم ؟! اخراجش میکنم ، تا عمر دارد نباید برگردد مدرسه ...
من هم کمی روغنش را زیاد کردم تا اخراج آن دانشآموز حتمی شود ..
حالا اون کسی که کنارم بود ، مادر بچّه بود ، رفته بود جلو و تمام جوگیر شده بود ..
بسیار پرشور میخندید و کف میزد ،
دخترک هم با تشویق مادر گرمتر از پیش شده بود ..
همین که سرود تمام شد پریدم بالای سن و بازوی بچه را گرفتم و گفتم :
چرا اینجوری کردی؟!
چرا با دوستانت سرود را نخواندی؟!
دخترک جواب داد :
آخر مادرم اینجاست ، برای مادرم این کار را میکردم !!
معلّم گفت : با این جوابش بیشتر عصبانی شده و توی دلم گفتم : آخر ندید بَدید همه مثل تو مادر یا پدرشان اینجاست ، چرا آنها اینچنین نمیکنند و خود را لوس نمیکنند ؟!
چشمام گرد شد و خواستم پایین بکشمش که گفت :
خانم صبر کن بگذار مادرم متوجه نشود ، خودم توضیح میدهم ؛ مادر من مثل بقّیه مادرها نیست ، مادر من "کرولال" است ،
چیزی نمیشنود و من با آن حرکاتم شادی و کلمات زیبای سرود را برایش ترجمه میکردم ...
تا او هم مثل بقّیه ی مادران این شادی را حس کند .!
این کار من رقص و پایکوبی نبود ،
این زبان اشاره است ، زبان کرولالها
همین که این حرفها را زد از جا جهیدم ، دست خودم نبود با صدای بلند گریستم ، و دختر را محکم بغل کردم !!
آفرین دختر ، چقدر باهوش ، مادرش چقدر برایش عزیز ، ببین به چه چیزی فکر کرده ؟!!!
فضای مراسم پر شد از پچپچ و درگوشی حرف زدن و ... تا اینکه همه موضوع را فهمیدند ،
نه تنها من که هرکس آنجا بود از اولیا و معلّمان همه را گریاند !!
از همه جالبتر اینکه مدیر آمد و عنوان دانشآموز نمونه را به او عطا کرد !!!
با مادرش دست همدیگر را گرفتند و رفتند ، گاهی جلوتر از مادرش میرفت و مثل بزغاله برای مادرش جست و خیز میکرد تا مادرش را شاد کند !!
درس اخلاقی زود عصبانی نشو ، زود از کوره در نرو ، تلاش کن زود قضاوت نکنی ، صبر کن تا همهی زوایا برایت روشن شود تا ماجرا را درست بفهمی !!
روز پر دردسری بود، اول که از هتل به سمت سفارت کشورم حرکت کردم متوجه شدم پول های ایرانی ام دارند تمام میشوند و صرافی هم در اطراف نبود. لذا نمیتوانستم از آژانس استفاده کنم و باید با تاکسی و مترو میرفتم. راه افتادم و پس از کمی پیاده روی به خیابان رسیدم و به دلیل کم بودن پول هایم میخواستم در حد توان صرفه جویی نمایم و تا مقصد که مترو باشد را رایگان بروم، در شهر ما برای رایگان تاکسی گرفتن فقط کافیست شستمان را به راننده نشان دهیم، اما من هرچه شستم را به آن ها نشان میدادم آن ها نیز شستشان را به من نشان میدادند،اما راننده ای متفاوت عمل کرد ،بعد از دیدن شست ما ترمز کرد و پنجره داد پایین و در باب عمه و همشیره ما سخنرانی طولانی کرد که ما هیچ نفهمیدیم اما شگفت زده از این همه اطلاعات شدیم، و در آخر به ما امر کرد که "گمشو" و من با توجه به آگاهی ناقصی که در این چند روز نسبت به آن محل پیدا کرده بودم نمیتوانستم به طور ارادی گم شوم ، لذا از ایشان عذر خواهی کرده و علت را جویا شدم اما شخص کمی عصبی بود و عذر خواهی مرا نشنید و رفت. فهمیدم رایگان نمیشود تاکسی گرفت و بلاخره با گفتن مقصد به یک راننده سوار شدم.وقتی به مقصد رسیدیم از او تشکر کرده و جویای هزینه شدم که او فرمود"قابلی ندارد" ما نیز خوشحال از این سواری رایگان پیاده شدیم، اما پس از پیاده شدن و دور شدن ماشین به اندازه کافی از من،راننده با فریاد از پنجره ماشین به من یادآوری نمود که کیف پولم در جیبش جامانده و احتمالا فرصت نبود که پس دهد وگرنه لازم به تذکر نبود.
در ادامه راه خیلی به این فکر کردم که چطور کیف پولم بدون خروج از جیب من به جیب ایشان دخول کرده. خوشبختانه یک هزار تومنی در جیبم داشتم برای خرید بلیط مترو . یک بلیط خریدم و مسئول باجه باقی مانده پولم را روی باجه گذاشت، پول ها کمی مرطوب، پاره پوره ولی زیاد بود. اما به دلیل اینکه آن پول ها میتوانست حامل هر نوع بیماری باشد از تماس با آن ها اجتناب ورزیدم.در مترو هر تابلویی بود در ضم واردات جنس قاچاق و دست فروشی بود و هر که بود وارد کننده جنس قاچاق و دست فروش. به من گفته بودند ایستگاه دکتر شریعتی بود پیاده شوم، و متذکر شدند برای اینکه محیط برای من غریب است و زبان اطراف بیگانه، لازم به گشتن به دنبال تابلوی اینگلیسی نیست کافیست به صدای بلندگوی قطار توجه بنمایم که در هر ایستگاه نام آن ایستگاه را میگوید. اما گویا بلندگوی قطار خراب بوده و ما تا ایستگاهی رفتیم به نام امم اسم ایستگاه یادم نیست اما مضمونش مرد جوانی که از راه قصابی روزگار میگذارند بود. از فردی پرسیدم "وِر ایز دی داکتر شریعتیز اِستیشن" و او با"آیم فاین تنکیو " جوابم را داد. به دلیل اینکه مدت زیادی بود در قطار بودم حدودا60 دقیقه، و به من گفته شده بود مسیرت در مترو 5 دقیقه طول میکشد کمی شک کرده و از قطار پیاده شده و پس از گشتن زیاد دانشجویی را یافتم که به زبان ما از ما مسلط تر بود . و پس از پرسش و پاسخی دریافتم که ایستگاه را خیلی قبل رد کرده. به ناچار به آن طرف ایستگاه رفته و سوار قطار های آن طرف شده ولی این بار برای اطمینان بیشتر هر بار که به ایستگاهی میرسیدیم از مردی که زبان خارج بلد بود نام آن ایستگاه را میپرسیدم و در اواخر راه او علت ریختن موهایش را پرسش های مکرر من میدانست اما من از قبل از شروع مکالمه با وی ،دیده بودم که موهایش ریخته و فکر نمیکنم پرسش یک سوال به دفعات موجب کچلی شود.به ایستگاه شریعتی که رسیدم. از ایستگاه بیرون رفتم و تا سفارت را پیاده طی کرده و پس از رسیدن به سفارت و بار ها زنگ در را زدن و مدتی پشت در منتظر ماندن و زنگ زدن و پرسیدن مطلع شدم که امروز روز جمعه یا فرایدی هست که برای مردم ایران روز تعطیل میباشد و همان لحظه با پرسیدن آدرس نزدیک ترین صرافی به آنجا رفته و پس مواجه شدن با در بسته آن نا امید شدم و سعی در پیدا کردن راننده ای که دلار قبول کند کردم. این کار بسیار سخت بود چون در میان راننده ها همه زبان مارا بلد نبوده و من باید خیلی میگشتم تا راننده ای را پیدا کنم که هم انگلیش بلد باشد و هم دلار قبول میکرد. و در آخر پیدا کردم .من که آدرس هتل مان را بلد نبودم و با نشان دادن کارت هتل به راننده قرار شد در ازای 15 دلار مارا به هتل برساند.متاسفانه حین برگشت هوا داشت تاریک میشد و ما با ترافیک بسیار سنگینی در یک خیابانی که اسمش را نمیدانم رو به رو شدیم.شخص راننده که بسیار با شخصیت و محترم بود به ما توصیه کرد که اگر ادامه مسیر را پیاده و کمی اش را با تاکسی بروم زودتر میرسم به مقصد و بجای 15 دلار از ما 8 دلار گرفت و مارا پیاده نمود. و به ما راهنمایی کرد که برویم در خیابانی به نام ولی العصر و کوچه ای بنام فرشید راه دارد به خیابانی که هتل ما در آنجاست. اما متاسفانه راننده فراموش کرد که به من تذکر دهد که خیابان ولی عصر بزرگ ترین خیابان میدل اِست (خاور وسط) است و پیدا کردن یک کوچه در این خیابان کاری محال است. و پس از 1ساعتی پیاده روی از شخصی که دست و پار شکسته زبان مارا بلد بود پرسیدم کوچه فرشید چقدر دیگه راه است، اما او گفت این خیابان 1000تا کوچه و از من مقصدم را پرسید، من هم کارت هتل را نشانش دادم، خوشبختانه نزدیک بودم ، بعد از 10 دقیقه پیاده روی رسیدم به هتل. و طبق عادت دوشی گرفته، شام ساده ای خورده، قهوه ای نوشیده و خوابیدم تا خستگی این روز سخت و بیهوده از تنم به در آید."
آورده اند که خواجه نظام الملک وزیر ملکشاه سلجوقی به علتی به زندان افتاد . بعد از مدتی نظام حکومت دچار آشفتگی شد و مجددا از او خواستند به شغل سابق خود برگردد.
خواجه فرمان را قبول نکرد و زندان و گوشه گیری را به وزارت ترجیح داد!
دربار ملکشاه دنبال چاره ای بودند تا خواجه را راضی به قبول شغل سابقش کنند . در این بین شخصی گفت خواجه دانشمند است و هیچ چیز برای او بدتر از همنشینی با انسان نادان نیست .
پس فکری کردند و چوپانی که گله ای را به سبب سهل انگاری و نادانی به باد داده بود و در زندان به سر میبرد به نزد خواجه فرستادند ...
خواجه مشغول خواندن قرآن بود ، چوپان وارد شد و جلو خواجه نشست ، ساعتی به او نگریست و بعد حالش منقلب شد و شروع به گریه کرد . خواجه گمان کرد تازه وارد عارفی است آشنا به معارف قران ،
رو به چوپان کرد و پرسید :
چرا گریه میکنی؟
چوپان آهی کشید و گفت :
داغ مرا تازه کردی
خواجه گفت : چرا؟
چوپان گفت: من بزی داشتم که پیشاهنگ گله من بود و ریشش هم رنگ و اندازه ریش شما بود و هروقت علف میخورد مثل ریش شما که موقع خواندن تکان میخورد ، تکان تکان میخورد ،
برای همین یاد بزم افتادم و دلم سوخت.
خواجه با شنیدن این سخن حساب کار دستش آمد و از شدت ناراحتی کاغذ و قلم طلبید و به حاکم نوشت :
صد سال به کُند و بند زندان بودن
در روم و فرنگ با اسیران بودن
صد قافله قاف را به پا فرسودن
بهتر که دمی همدم نادان بودن .
و مجددا قبول وزارت کرد
و به سر شغل سابق برگشت.
داستان کوتاه پند آموز
مردی در خواب میدید ..
💭 داشت در جنگلهای آفریقا قدم می زد که ناگهان صدای وحشتناکی که دائم داشت بیشتر می شد به گوشش رسید. به پشت سرش که نگاه کرد دید شیر گرسنهایی با سرعت باورنکردنی دارد به سمتش میآید و بلافاصله مرد پا به فرار گذاشت و شیر که از گرسنگی تورفتگی شکمش کاملا به چشم میزد داشت به او نزدیک و نزدیکتر میشد که ناگهان مرد چاهی را در مقابل خود دید که طنابی از بالا به داخل چاه آویزان بود.
💭 سریع خود را به داخل چاه انداخت و از طناب آویزان شد. تا مقداری صدای نعرههای شیر کمتر شد و مرد نفسی تازه کرد متوجه شد که در درون چاه ماری عریض و طویل با سری بزرگ برای بلعیدن وی لحظهشماری میکند. مرد داشت به راهی برای نجات از دست شیر و اژدها فکر میکرد که متوجه شد دو موش سفید و سیاه دارند از پایین چاه از طناب بالا میآیند و همزمان دارند طناب را میخورند و میبلعند.
💭 مرد که خیلی ترسیده بود با شتاب فراوان داشت طناب را تکان میداد تا موشها سقوط کنند اما فایدهایی نداشت و از شدت تکان دادن طناب داشت با دیوارهی چاه برخورد میکرد که ناگهان دید بدنش با چیز نرمی برخورد کرد. خوب که نگاه کرد دید کندوی عسلی در دیوارهی چاه قرار دارد و دستش که آغشته به عسل بود را لیسید و از شیرینی عسل لذت برد و شروع کرد به خوردن عسل و شیر و اژدها و موشها را فراموش کرد که ناگهان از خواب پرید.
💭 خواب ناراحتکنندهای ی بود و تصمیم گرفت تعبیر آن را بیابد و نزد عالمی رفت که تعبیر خواب میکرد و آن عالم به او گفت تفسیر خوابت خیلی ساده است:
شیری که دنبالت میکرد ملک الموت(عزراییل) بوده...
چاهی که در آن اژدها بود همان قبرت است...
طنابی که به آن آویزان بودی همان عمرت است...
و موش سفید و سیاهی که طناب را میخوردند همان شب و روز هستند که عمر تو را میگیرند...
💭مرد گفت ای شیخ پس جریان عسل چیست؟
گفت: عسل همان دنیاست که از لذت و شیرینی آن مرگ و حساب و کتاب را فراموش کردهای...
ﺷﺨﺼﯽ ﺳﺮﻭ ﮐﺎﺭﺵ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﻥ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺁﻧﮑﻪ ﺑﻪ ﻣﺤﮑﻤﻪ ﻗﺎﺿﯽ ﺑﺮﻭﺩ ﺩﺭ
ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﮐﻼﻫﺶ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﯼ ﺧﻮﺩ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﮐﻼﻩ ﺭﺍ ﻗﺎﺿﯽ ﻓﺮﺽ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺩﺭ
ﻣﺤﮑﻤﻪ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺑﻪ ﮐﻼﻩ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﻭ ﺭﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭﻭﻍ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻣﯿﺴﻨﺠﯿﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻧﺰﺩ ﻗﺎﺿﯽ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﺗﺎ ﺳﺨﻨﯽ ﺑﻪ
ﺿﺮﺭ ﺧﻮﺩ ﻧﮕﻮﯾﺪ .
ﭼﻮﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺍﯾﻦ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﻣﺤﮑﻤﻪ ﭘﺴﻨﺪ ﺭﺍ ﭼﻄﻮﺭ ﺍﯾﻨﻄﻮﺭ ﺩﺭﺳﺖ ﻭ ﺑﯽ ﻏﻠﻂ ﺩﺭ ﻣﺤﻀﺮ ﻗﺎﺿﯽ ﻣﯿﮕﻮﺋﯽ
ﺗﺎ ﺑﻪ ﻧﻔﻊ ﺗﻮ ﺣﮑﻢ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ :
ﺍﻭﻝ ﮐﻼﻩ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﻗﺎﺿﯽ ﻣﯿﮑﻨﻢ ....