مطالب ماندگار

۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

داستان

💎خانم معلمی تعریف می‌کرد :


در مدرسه ابتدایی بودم ؛ مدتی بود تعدادی از بچه‌ها را برای یک سرود آماده می‌کردم .


به نیّت اینکه آخر سال مراسمی گرفته شود برایشان .. 

پدر و مادرشان هم برای مراسم دعوت شده بودند و بچّه‌ها در مقابل معلّمان و اولیاء سرود را اجرا خواهند کرد ..


چندین بار تمرین کردیم و سرود رو کامل یاد گرفتند .


روز مراسم بچه‌ها را آوردم و مرتبشان کردم ..

باهم در مقابل اولیاء و معلّمان شروع به خواندن سرود کردند ...


ناگهان دختری از جمع جدا شد و بجای خواندن سرود شروع کرد به حرکت انجام دادن جلوی جمع .


دست و پا تکان می‌داد و خودش رو عقب جلو می‌کرد و حرکات عجیبی انجام می‌داد ..


 بچه‌ها هم سرود را می‌خواندن و ریز می‌خندیدند ، کمی مانده بود بخاطر خنده‌شان هرچه رشته کرده بودم پنبه شود .!


 سرم از غصه سنگین شده بود و نمی‌تونستم جلوی چشم مردم یک تنبیه حسابیش هم بکنم ...


خب چرا این بچّه این کار رو می‌کنه ؟! چرا شرم نمی‌کنه از رفتارش؟! این که قبلش بچّه ی زرنگ و عاقلی بود !!

نمونه ای خوب و تو دل بروی بچّه‌ها بود !!


 رفتم روبرویش ، بهش اشاراتی کردم ، هیچی نمی‌فهمید ...

 

به قدری عصبانی‌ام کرده بود که آب دهانم را نمی‌توانستم قورت دهم .


خونسردی خود را حفظ کردم ، آرام رفتم سراغش و دستش را گرفتم ، انگار جیوه بود خودش را از دستم رها کرد و رفت آن طرف‌تر و دوباره شروع کرد .!


فضا پر از خنده حاضران شده بود ، همه سیر خندیدند ...


نگاهی گرداندنم ؛ مدیر را دیدم .. رنگش عوض شده بود ، از عصبانیت و شرم عرق‌هایش سرازیر بود .


 از صندلیش بلند شد و آمد کنارم ، سرش را نزدیک کرد و گفت : فقط این مراسم تمام شود ، ببین با این بچه چکار کنم ؟! اخراجش می‌کنم ، تا عمر دارد نباید برگردد مدرسه ...


من هم کمی روغنش را زیاد کردم تا اخراج آن دانش‌آموز حتمی شود ..


حالا اون کسی که کنارم بود ، مادر بچّه بود ، رفته بود جلو و تمام جوگیر شده بود ..


بسیار پرشور می‌خندید و کف می‌زد ، 

دخترک هم با تشویق مادر گرمتر از پیش شده بود ..


همین که سرود تمام شد پریدم بالای سن و بازوی بچه را گرفتم و گفتم :


چرا اینجوری کردی؟! 

چرا با دوستانت سرود را نخواندی؟!


دخترک جواب داد :


آخر مادرم اینجاست ، برای مادرم این ‌کار را می‌کردم !!


معلّم گفت : با این جوابش بیشتر عصبانی شده و توی دلم گفتم : آخر ندید بَدید همه مثل تو مادر یا پدرشان اینجاست ، چرا آنها اینچنین نمی‌کنند و خود را لوس نمی‌کنند ؟!


چشمام گرد شد و خواستم پایین بکشمش که گفت :


 خانم صبر کن بگذار مادرم متوجه نشود ، خودم توضیح می‌دهم ؛ مادر من مثل بقّیه مادرها نیست ، مادر من "کرولال" است ، 

چیزی نمی‌شنود و من با آن حرکاتم شادی و کلمات زیبای سرود را برایش ترجمه می‌کردم ...


 تا او هم مثل بقّیه ی مادران این شادی را حس کند .! 

این کار من رقص و پایکوبی نبود ،

این زبان اشاره است ، زبان کرولال‌ها

همین که این حرف‌ها را زد از جا جهیدم ، دست خودم نبود با صدای بلند گریستم ، و دختر را محکم بغل کردم !!

آفرین دختر ، چقدر باهوش ، مادرش چقدر برایش عزیز ، ببین به چه چیزی فکر کرده ؟!!!


فضای مراسم پر شد از پچ‌پچ و درگوشی حرف زدن و ... تا اینکه همه موضوع را فهمیدند ،

نه تنها من که هرکس آنجا بود از اولیا و معلّمان همه را گریاند !!


از همه جالبتر اینکه مدیر آمد و عنوان دانش‌آموز نمونه را به او عطا کرد !!!


با مادرش دست همدیگر را گرفتند و رفتند ، گاهی جلوتر از مادرش می‌رفت و مثل بزغاله برای مادرش جست و خیز می‌کرد تا مادرش را شاد کند !!


درس اخلاقی زود عصبانی نشو ، زود از کوره در نرو ، تلاش کن زود قضاوت نکنی ، صبر کن تا همه‌ی زوایا برایت روشن شود تا ماجرا را درست بفهمی !!

  • حسین Hn